فیروزه و ایاز. دو روح خوب، دو بچه که بار خانواده را به دوش می کشند. سرنوشت آنها را گرد هم آورد، سرنوشت / فداکاری آنها را از هم جدا کرد. حالا زندگی یک عذرخواهی به آنها بدهکار است. زندگی می خواهد عشقی را که از آنها ربوده است پس بدهد. اما راه دردناک و ناهموار است. یک نیش در هوا است، زمستان است. چشمان فیروزه آبی است، دلش می سوزد. پدر فیروزه در حادثه آسانسور که منجر به مرگ 13 کارگر ساختمانی شد به دروغ متهم شد. این حادثه فیروزه عادل و منصف را برانگیخت. در این راه او برای نجات پدرش در پیش گرفته است. ایاز را ملاقات میکند که امیدهایش را میدزدد و بدون خداحافظی میرود. ایاز با مسئولیت مرد خانه بودن، همچنان در حسرت فیروزه است که درست زمانی که میخواست به خاطر مادرش قربانی میکرد. ازدواج کردن. او نمی داند که نقشی حیاتی در اتهام پدر فیروزه بازی می کند. فیروزه نمیداند که برخی از خداحافظیها ناشی از ناامیدی است نه بیعشق. ایاز نمی داند عشق را چند بار می توان قربانی کرد!