یک دادستان جمهوری ترکیه، محکوم به قتل همسر و دخترش است.

فیرات بولوت [با بازی اونور تونا] که زندگی خوبی با همسرش به نام زینب و دخترش نازلی دارد، ناگهان با وضعیت بغرنجی روبرو می‌شود.

او با خبر می‌شود که به جرم قتل فرزند و همسرش به زندان افتاده.

یک دادستان وظیفه شناس سابق، حالا ناگزیر از فرار از زندان است. در این میان با وقایع عجیب و غیر قابل پیش‌بینی روبرو می‌شود.

   

در زندان همه ماشین‌های پلیس بیرون می‌روند و دنبال زندانی‌ای می‌گردند که در حال فرار است. فیرات از بین درختان رد می‌شود و به جاده می‌رسد و وسط جاده روی زمین می‌نشیند. در زمان گذشته، صبح فیرات در خانه خود حاضر می‌شود؛ همسر او زینب در حال چیدن میز صبحانه و دخترش نازلی در اتاق مشغول نقاشی کردن است. فیرات به اتاق پیش نازلی می‌رود تا او را متقاعد کند که برای خوردن صبحانه بیاید. 

زینب زودتر از سر میز بلند می‌شود و می‌گوید دیرش شده و باید سرکار برود. فیرات می‌گوید شب در رستوران برای تولد نازلی میز رزرو کرده است. زینب با طعنه از او می‌خواهد که آن را کنسل کند چون ممکن است قتلی پیش بیاید و فیرات نتواند پیش آن‌ها باشد و نازلی ناراحت شود! او می‌گوید در خانه جشن بگیرند. بعد از فیرات می‌خواهد که نازلی را به مدرسه برساند.

فیرات نازلی را به مدرسه می‌رساند. همکاران فیرات جلوی مدرسه به دنبال فیرات می‌روند تا از آنجا به ماموریت کاری بروند. فیرات سوار می‌شود و به همراه همکارش ظفر و چند ماشین پلیس به خانه فردی به نام حاجی آلاگوز می‌رود. یکی از افراد طایفه آن‌ها به نام ابراهیم آلاگوز فوت شده و مراسم ترحیم اوست. 

فیرات وارد مراسم می‌شود. او هنگام پیاده شدن یک عروسک آویز را از روی آینه ماشین برمی‌دارد. او خودش را دادستان کشور فیرات بولوت معرفی می‌کند. سر سفره غذا فیرات بی‌مقدمه رو به حاجی آلاگوز می‌گوید او به جرم قتل ابراهیم آلاگوز دستگیر می‌شود. او حکم دستگیری را به حاجی آلاگوز نشان می‌دهد. حاجی آلاگوز جا می‌خورد و چنین چیزی را انکار می‌کند. فیرات صدای توی ضبطی که داخل عروسک بوده را پخش می‌کند. در فایل ضبط شده که در ماشین ابراهیم بوده حاجی آلاگوز به ابراهیم زنگ می‌زند و ابراهیم در حالی که پشت چراغ قرمز است با او بحث می‌کند. حاجی آلاگوز ابراهیم را به مرگ تهدید می‌کند و چند ثانیه بعد یک کامیون از پشت سر با ماشین ابراهیم برخورد می‌کند. بقیه اهالی طایفه وقتی می‌فهمند حاجی آلاگوز قاتل است می‌خواهند او را بکشند. فیرات حاجی را فراری می‌دهد و هر دو از خانه بیرون می‌دوند و به سمت ماشین پلیس می‌روند. یک تیر از کنار پای فیرات رد می‌شود و پای او را زخمی می‌کند. فیرات و افرادش حاجی را به کلانتری می‌برند و بازداشت می‌کنند.

فیرات به دادگاه می‌رود. وکیل جوان به نام جِمره آنجا منتظر فیرات است. وقتی فیرات وارد می‌شود، جمره به خاطر حکم فیرات برای یک زن قاتل که مورد آزار همسرش بوده و بچه‌هایش بی‌پناه مانده‌اند از او ایراد می‌گیرد. فیرات به جمره می‌گوید این مشکل جمره است که احساساتی برخورد می‌کند و او همیشه پرونده‌هایی که کسی جرات نمی‌کند بگیرد را انتخاب می‌کند و به متهم امید واهی می‌دهد و برای همین هرگز در هیچ پرونده‌ای موفق نمی‌شود. جمره بغض می‌کند و می‌گوید: فیرات بولوت در پرونده بعدی من پیروز می‌شوم و تو این را می‌بینی. فیرات بدون توجه به جمره سوار آسانسور می‌شود. 

فیرات و ظفر در اتاق هستند و فیرات پرونده قتل باریش یساری را نگاه می‌کند. دختری به نام ساشا وارد اتاق می‌شود. او می‌گوید ساواش یساری، برادر باریش یساری خواستار ملاقات شخصی با فیرات است. فیرات با طعنه می‌گوید به‌خاطر اینکه ثابت کرده است که باریش قاتل است؟ ساشا می‌گوید شرکت آن‌ها به افرادی مثل فیرات احتیاج دارد و به او پیشنهاد شغلی با درآمد ده برابر بیشتر می‌دهد. فیرات که می‌داند ساواش در حال رشوه دادن به اوست این پیشنهاد را قبول نمی‌کند. ساشا از اتاق بیرون می‌آید و با ساواش تماس می‌گیرد و می‌گوید طبق حدسشان فیرات پیشنهاد را قبول نکرده است. 

بوگه در شرکت در کنار ساواش است و از کارهای او عصبانی است و می‌گوید تا کی می‌خواهد به این وضعیت ادامه بدهد و بالاخره همه چیز برملا می‌شود. ساواش اهمیتی به حرف‌های بوگه نمی‌دهد. او که هر دو دستش پانسمان است، دست بوگه را می‌گیرد و با هم بیرون می‌روند. خبرنگاران جلوی در از آن‌ها عکس می‌گیرند و موفقیت کاری ساواش را تبریک می‌گویند. 

شب فیرات به خانه می‌رود. بَکیر برادر زینب به خانه آن‌ها می‌آید و هدیه تولد نازلی را که یک میکروفون است به او می‌دهد. نازلی برای آن‌ها آواز می‌خواند. بکیر که پلیس است از آن‌جا می‌رود. زینب، نازلی و فیرات با کیک تولد عکس می‌گیرند. بعد از این جشن خودمانی، فیرات نازلی را به اتاق می‌برد تا بخوابد. نازلی از شغل پدرش نگران و ناراضی است و می‌گوید می‌ترسد روزی فیرات به خانه نیاید. فیرات به او قول می‌دهد که هیچوقت آن‌ها را ترک نمی‌کند و اتفاقی هم نمی‌افتد. سپس نازلی را می‌خواباند و به اتاق می‌رود. هنگام خواب، زینب پای فیرات را که به‌خاطر تیراندازی صبح زخمی شده، پانسمان می‌کند. فیرات در مورد پیشنهاد کاری ساشا و حقوقش می‌گوید و زینب از اینکه فیرات پیشنهاد را قبول نکرده عصبانی می‌شود. 

فیرات می‌خوابد وقتی بیدار می‌شود خودش را در زندان می‌بیند. او به شدت شوکه شده و با فریاد از همه می‌پرسد چرا آنجاست و خانواده‌اش کجا هستند. زندانیان به او می‌گویند همسر و دخترش را کشته و به جرم قتل، پنج ماه است که در زندان است. رییس زندان وارد سلول می‌شود و وقتی فیرات را آشفته می‌بیند با طعنه می‌گوید: دادستان باز حافظه‌ات را از دست دادی؟ فیرات می‌گوید می‌خواهد به خانه برگردد. رییس زندان می‌گوید خانه او دیگر آنجاست. فیرات گوشی رییس زندان را می‌خواهد تا با زینب تماس بگیرد و گوشی را می‌گیرد و به زینب زنگ می‌زند؛ اما گوشی زینب خاموش است. فیرات عصبانی می‌شود و به رییس زندان حمله می‌کند. بکیر وارد می‌شود و آن‌ها را جدا می‌کند و با عصبانیت به فیرات می‌گوید خواهرش در قبرستان است. آن‌ها فیرات را به انفرادی می‌برند.

در انفرادی فیرات به پایش نگاه می‌کند و رد زخم تیر را می‌بیند. او وحشت زده، به آخرین روزی فکر می‌کند که به یاد می‌آورد و باورش نمی‌شود که زن و بچه‌اش را کشته باشد. باریش به خانه پدری‌اش می‌رود؛ ساواش، برادر دوقلوی باریش به همراه بوگه همسرش و پسرش جان در خانه پدرش هستند. مادر باریش و ساواش که آلزایمر دارد پیش آن‌ها می‌آید. او یک صفحه گرامافون گذاشته و موزیک پخش می‌کند. ساواش از اینکه باریش طبق معمول مست است کلافه می‌شود.

در خانه زاهد یساری، ساواش پنهانی به اتاق پدرش می‌رود و یک پاکت به نام پدرش را از توی کشوی او پیدا می‌کند سپس بیرون می‌آید و سر میز شام، پیش بقیه می‌نشیند. زاهد رو به همه خانواده می‌گوید بعد از 41 سال کار کردن برای شرکتشان و تبدیل شدن به یکی از سه کارفرمای بزرگ ترکیه تصمیم دارد بازنشسته شود و می‌خواهد شرکت را به ساواش بسپارد. ساواش از زاهد تشکر می‌کند. باریش که از این قضیه دلخور شده با عصبانیت می‌گوید زاهد از خیلی سال پیش جانشینش را انتخاب کرده بود و اگر می‌دانست امشب قرار است چه حرف‌هایی بشنود به آنجا نمی‌آمد. زاهد از حرف‌های باریش عصبانی می‌شود و به او سیلی می‌زند. 

باریش از خانه پدرش بیرون می‌آید و به یک دیسکو می‌رود. او آنجا با دختری به نام ملکه آشنا می‌شود و ملکه وقتی می‌فهمد او باریش است برای تماس تلفنی از او فاصله می‌گیرد. او پشت تلفن به دوستش می‌گوید با باریش برخورد کرده؛ هرچند که ساواش قرار است ولیعهد یساری‌ها شود، اما او امشب با باریش خواهد بود چون همیشه پیش نمی‌آید که با ثروتمندترین پسر ترکیه آشنا شود. همان لحظه ملکه برمی‌گردد و متوجه می‌شود که باریش حرف‌های او را شنیده و جا می‌خورد.

باریش ملکه را به ویلایش می‌برد. ملکه از ترس در کمد اتاق پنهان شده و باریش همه جا با چوب گلف دنبال او می‌گردد. باریش ملکه را پیدا می‌کند. ملکه با ترس و گریه مدام می‌گوید: به هیچکس چیزی نمی‌گویم معذرت می‌خواهم لطفا ولم کن. باریش بی اعتنا به ملکه با ضربات چوب گلف او را می‌کشد. 

پلیس‌ها به محل قتل می‌روند و در حال بررسی ویلا هستند. ظفر به فیرات می‌گوید مقتول دختری 20 ساله به نام ملکه است که با ضربه به سر کشته شده؛ ولی در خانه چیزی پیدا نشده و در دوربین هم چیزی ثبت نشده است. او می‌گوید همسایه‌ها با شنیدن صدای جیغ و فریاد دختر، به پلیس خبر داده‌اند. فیرات خانه را بررسی می‌کند و جعبه چوب‌های گلف توجه او را جلب می‌کند. ظفر به فیرات می‌گوید آن خانه یکی از خانه‌های باریش یساری است و بهتر است برای خودشان دردسر درست نکنند. فیرات اسم باریش یساری را سرچ می‌کند و عکس او را با چوب گلف می‌بیند. 

روز بعد باریش به همراه وکیلش به کلانتری به دیدن فیرات می‌رود. باریش رفتارهای خونسرد و زننده‌ای دارد و فیرات را کلافه می‌کند. باریش می‌گوید او از قتل خبر ندارد و حتی اگر کاری کرده بود هم فیرات نمی‌توانست با او کاری داشته باشد. فیرات می‌گوید می‌داند که برادر دو قلوی باریش پسری مودب و موفق است ولی باریش برعکس اوست. باریش از حرف‌های فیرات عصبانی می‌شود و چون مدرکی علیه او ندارند از آنجا می‌رود. 

فیرات با اداره تماس می‌گیرد و درخواست غواص می‌دهد تا دریاچه کنار خانه محل حادثه را بگردند. غواص‌ها چوب گلف را آنجا پیدا می‌کنند. فیرات به همراه چند ماشین پلیس به شرکت یساری می‌رود تا باریش را دستگیر کند. ساواش می‌گوید باریش در شرکت نیست. او از اتهام قتل باریش شوکه می‌شود. بعد از رفتن پلیس‌ها ساواش از دستیارش می‌خواهد که باریش را برایش پیدا کند.

ساواش در اثر ضربه به سرش روی زمین افتاده و نمی‌تواند تکان بخورد. باریش کنار او می‌نشیند. باریش خاطره‌ای از زمان کودکیشان تعریف می‌کند و می‌گوید وقتی به باغ رفته بودند او به خاطر اینکه ساواش سیب می‌خواست بالای درخت رفت تا برای او سیب بچیند. او از درخت افتاد و زاهد با او به شدت دعوا کرد و ساواش به روی خودش نیاورد که او از باریش چنین خواسته‌ای داشت. باریش می‌گوید پدرشان همیشه به او سرکوفت می‌زد و از ساواش تعریف می‌کرد. ساواش از گوشه چشمش به باریش نگاه می‌کند و از سرش خون جاریست.

باریش، ساواش را کشان کشان به سمت لبه ساختمان می‌برد و او را به سمت پایین پرت می‌کند تا بمیرد. ساواش با دستانش خودش را لبه دیوار نگه داشته و عاجزانه باریش را صدا می‌زند و از او کمک می‌خواهد. باریش با دودلی به او نگاه می‌کند همان لحظه ساواش پایین پرت می‌شود و باریش با ناراحتی به افتادن او نگاه می‌کند و گریه می‌کند. باریش که لباس‌های ساواش را پوشیده به سوییت برمی‌گردد او از طرف ساواش و به اسم باریش یک نامه خودکشی می‌نویسد سپس از هتل بیرون می‌آید و سوار ماشین ساواش می‌شود. راننده ساواش او را به خانه می‌رساند.

باریش که حالا دیگر هویت ساواش را به خودش گرفته، با تردید به خانه می‌رود. بوگه در خانه مشغول تماشای اخبار است و می‌شنود باریش یساری که مضنون قتل ملکه بوده، از طبقه بیست و پنجم یک هتل خودش را پایین انداخته و خودکشی کرده است. بوگه در حال گریه کردن است. باریش کنار او می‌نشیند. بوگه به باریش دقت می‌کند و متوجه می‌شود که او ساواش نیست. او با فریاد از باریش می‌پرسد ساواش کجاست و چه بلایی سر او آورده است. باریش سعی دارد بوگه را ساکت کند و می‌گوید بچه بیدار می‌شود. بوگه می‌خواهد با پلیس تماس بگیرد؛ اما باریش تلفن را از او می‌گیرد و با تهدید می‌گوید اگر حقیقت را به کسی بگوید او هم به خانواده می‌گوید که پدر واقعی جان اوست. او به بوگه می‌گوید اگر این زندگی و ثروت و پسرش را می‌خواهد با او کنار بیاید. همان لحظه جان بیدار می‌شود و بغل باریش می رود. بوگه از سر ناچاری چیزی نمی‌گوید. 

ساواش را به بیمارستان برده‌اند و در اتاق عمل است. فیرات خودش را به بیمارستان می‌رساند تا از او خبری بگیرد. ظفر پیش فیرات می‌آید و می‌گوید در هتل وصیت نامه باریش را پیدا کرده‌اند. فیرات متعجب می‌شود و می‌گوید باریش آدمی نیست که خودکشی کرده باشد و به سمت هتل می‌رود. گروه تجسس در حال بررسی سوییت هستند فیرات وصیت نامه را می‌بیند؛ سپس بشقاب غذایی را می‌بیند که باریش سفارش داده اما آن را نخورده بود.

 روز بعد در دادگستری فیرات وصیت نامه باریش را به ظفر نشان می‌دهد. باریش در نامه جزئیات قتل ملکه را نوشته و سپس به ظاهر خودکشی کرده است. منشی به اتاق فیرات می‌آید و فلش فیلم‌های دوربین هتل را به فیرات می‌دهد و می‌گوید ساواش یساری هم به هتل رفته و به باریش سر زده بوده. فیرات مشغول تماشای فیلم ها می‌شود. 

باریش و دستیارش در بیمارستان هستند. دستیار باریش می‌گوید فیلم‌های دوربین برای دادستان ارسال شده است. همانموقع فیرات به بیمارستان می‌رود. باریش به او دست می‌دهد و خودش را ساواش معرفی می‌کند. فیرات متعجب می‌شود و می‌گوید آن‌ها قبلا با هم آشنا شده‌اند. باریش می‌گوید حواسش سرجایش نیست. فیرات وصیت نامه را به باریش نشان می‌دهد و می‌گوید چنین کاری از باریش عجیب است. باریش می‌گوید بهتر است نامه را برای تایید دستخط بررسی کند. او به فیرات می‌گوید خودش دیشب به باریش سر زد و از اینکه او را تنها گذاشته پشیمان است. 

پرستار می‌آید و خبر می‌دهد که باریش به هوش آمده است. فیرات و باریش اصلی به سمت اتاق می‌روند. باریش در تخت است و به فیرات اشاره می‌کند که جلو برود. او به سختی به فیرات می‌گوید ساواش من هستم؛ سپس همان لحظه حالش بد می‌شود و قلبش می‌ایستد. دکترها  بالای سر او می‌روند و سعی دارند او را احیا کنند. فیرات با تعجب در حال نگاه کردن به باریش واقعی است.

 

به زودی