سریال مستاجر بینقص روایتی شاد و شنگ از یک واقعه جنایی است.
همسایههای یک خانه قدیمی با ورود مونا، رازی را از او پنهان میکنند.
یعقوب همخانه مونا هم رازهایی دارد. مونا و یعقوب هر دو عکاس جنایی هستند.
در این میان جنایتهایی پیش میآید و به طور موازی تحقیقاتی درباره آتشسوزیهای استانبول صورت میگیرد.
داستانها هرچه به هم گره میخورند رازآلودتر میشوند.
دختر بچهای توسط یک زن به خانهای قدیمی میرود. دختری از خواب میپرد و حاضر میشود. خانه او لبِ خط قطار است. مونا وسایلش را بر میدارد و سراسیمه حاضر میشود. از خانه بیرون میزند که مردی او را صدا میزند. میگوید که میخواهد وسایل او را از خانه بیرون بریزد. صاحبخانهاش است و پولش را میخواهد و میگوید باید از اینجا برود.
با اشاره به دختر جوان بودن او، طعنه میزند. میگوید تا ۲ ساعت دیگر باید برود.
یوسف از روزنامه به او میگوید نیا،. دیشب جایی سوخته است و باید برود آنجا.
ماجرای عکاسی یعقوب از پسری که صورتش رو خاکستری کرده پیش میآید و میفهمیم که او چندان هم مقید به کار حرفهای اش نیست. پسری که جزو گروه است میآید و پسربچه را میبرد و با هم حرفشان میشود.
نگاه یعقوب به مونا میافتد و شروع به عکاسی از او میکند.
مردی درون خانه در حال سوختن میبینییم. تصاویری که از گذشته مونا میآید. خانهای سراسر در آتش شعلهور و مردی که خودش را سوزان سوزان میخواهد نجات دهد.
نام صاحب خانه اسماعیل است و یک دختر دارد. سوالها را که مونا میپرسد اهالی محل پاسخ میدهند ولی یعقوب در میان صحبتها میپرد و بحث را در دست میگیرد. بحث به مادری میکشد که دخترش را در دست گرفته و از مهلکه فراری داده. این تصاویری از گذشته را برای مونا تداعی میکند.
مونا را برای عکاسی به داخل ساختمان سوخته راه میدهند. در بازگشت، یعقوب با او گرم میگیرد. از روزنامه پیِ گزارش مونا را میگیرند و میترسند که ازروزنامههای اینترنتی در اطلاعرسانی عقب بمانند.
کنار خیابان مونا در ایستگاه معطل است که یعقوب سر میرسد و او را سوار میکند. ماشینی قدیمی و آمریکایی دارد. بحث به آتشسوزیهای دیگر هم میرسد و درباره شغلشان با هم صحبت میکنند تا به نمونههای قبلی برسند.
تصاویری از خانهای قدیم میبینیم. زنی که چیزی دود کرده و قفلی که باز میشود. فضایی وحشتناک. خانهای که یعقوب آن را دمده مینامد اما میگوید دستش دارد.
به پمپ بنزین که رفتهاند مونا برای خرید به سوپرمارکت میرود. یعقوب عکسهای مونا را در دوربین دید میزند که چه عکسهای خوبی گرفته است. مونا در دستشویی است که یعقوب مموری ها را جابجا میکند.
وقتی به خانه مونا میرسند صاحبخانه وسایل او را بیرون ریخته است. یعقوب سعی میکند با صاحبخانه درگیر شود که مونا اجازه نمیدهد.
مونا زنگ میزند و به دوستش لیلا خبر میدهد که چه اتفاقی افتاد هاست. دوستی که مثل خواهر اوست. وقتی او ناامید است، یعقوب به مونا پیشنهاد میکند به خانه او اسبابکشی کند.
عروسک مونا به نام شکوفه خاکی شده که یعقوب آن را تمیز میکند و به دست مونا میدهد.
مونا مجبور میشود رضایت بدهد. میپرسد کرایه چقدر است؟ در صحنه بعد میبینیم که اسبابکشی کردهآند به محلهای قدیمی و اسباب و وسایل را با یک کامیون، همراه خود آوردهاند.
مردی میآید و از مونا میپرسد میخواهی کجا اسبابکشی کنی؟ و فضولی میکند.
نفر بعدی که میخواهد مونا را بشناسد حمیت است. پچ پچ میکند و درباره این ماجرا از یعقوب میپرسد و بعد جلوی آنها را میگیرد و گلها را میخواهد برایشان بیاورد. بچهّا را سراغ کامیون میفرستد و گلبه دست بالا میرود.
عمو مظفر نفر بعدی است که وارد میشود و میشناسیم. به او خوش آمد میکند و اینکه اگر چیزی لازم داشتی روی من حساب کن. او عموی بزرگ یعقوب است. عموی پدرش.
به واحدی که قرار است مونا در آن زندگی کند میرسیم. تصاویری میبینیم از گذشته و کودکی مونا که میفهمیم او یک یتیم است که در پرورشگاه بوده است.
مونا وارد خانه میشود. خانهای قدیمی که وسایل آن چیده شده است.
اما بخش دیگری از خانه هم هست که میگوید بعدا برایت تعریف میکنم و بهت نشان میدهم. اتاقی که در آن بسته است.
دختری دم در هست که با مونا به هم بر میخورند. برای او میگوید که به واحد ۸ اسبابکشی میکند. دختر میگوید که تو کی هستی؟ و جواب این است که مستاجرم! طعنهای میزند و میرود.
از روزنامه به او تماس میگیرند و مواخذهاش میکنند که عکسها را نرسانده. عذرخواهی میکند که مدیر روزنامه گوشی را میگذارد. در سوپرمارکت روبرو درباره آن آپارتمان و راز آن صحبت میکنند.
و بالاخره به مادام وولا بر میخورد که از او میخواهد مراقب باشد.
بعد از آشپزی، درست وقتی فضای مهربانتری حاکم میشود، یعقوب غذا را میدهد و میرود.
شب در کوچه مردی را میبینیم که وارد خانه میشود. در طبقه ای زن فضول همسایه در حال غذا چیدن است و در اتاقی دیگر با مادرش و دخترش میبینیم زندگی میکنند.
همسایه بالا، جونیت در حال داد زدن است از پنجره و همسرش و فرزندش تلاش میکنند او را آرام کنند.
در خانه دیگر، مادر و پسری همراه با شوهر در حال زندگی هستند. زن به راهرو میرود و بالا میآید. به مادام میرسد. غذایی برای او آورده که با دستور پخت او درست شده. مظفر هم سر میرسد. میانه اهالی این طبقه با هم خوب است.
به داخل خانه مظفر میرویم. طبقه بالای مظفر، مونا ساکن شده است.
فردا صبح، تلویزیون در حال خواندن اخبار است که مونا آن را گوش میدهد. خبر مربوط به همان اتفاق امروز است. یعقوب او را صدا میزند و میگوید من دارم میروم.
لیلا به مونا زنگ میزند. لیلا در خیابان است. ماجرا را تعریف میکنند و مکالمه دوسنتانه به پایان میرسد. یعقوب تاز خانه بیرون میرود. مادر حمیت در حال ذکر گفتن است.
شب بارانی است. مونا صداهایی میشنود. میترسد و به سمت صدا میرود. میپرسد یعقوب، تو هستی؟ وارد اتاق دیگر میشود و میبیند که پنجره باز است. از خود میپرسد من پنجره را باز گذاشته بودم؟ ظرفی شیشهای زیر پنجره باز در آشپزخانه شکسته است. در را میبندد و احساس میکند ماجرا به خیر گذشته است. همزمان تصویر محوی از یک انسان میبینیم که پشت سر اوست. بر میگردد و دیگر انسان نیست. دستش را با شیشه شکسته شده میبرد.
صبح صدا از آشپزخانه میآید. اما صدای هم زدن تخت مرغهایی است که یعقوب دارد هم میزند.
یعقوب میگوید واستا من با تو امروز بیایم بیمارستان که دست رد به سینهاش میخورد.
نیهات و سوزی از راه میرسند که به مونا صبح بخیر میگویند. جنیت پس از آنها سر میرسد.
مونا که در خیابان میرود دوباره یعقوب با ماشین قدیمیاش سر میرسد. با هم به بیمارستان میروند. دنبال اسماعیل که دیروز در حادثه نامش را شنیدیم.
جایی که اجازه عکاسی نمیدهند، یعقوب عکس یواشکی میگیرد. در راه بازگشت مونا او را شماتت میکند. در لحظه، به پیشنهاد یعقوب یواشکی سراغ اسماعیل میروند که سوخته و باندپیچ شده است. عکس میگیرند. یعقوب حتی صحنه را هم برای عکس خودش دستکاری میکند و اسماعیل را روی صندلی بالاتر میآورد.
وقتی عکس میگیرند چشمهایش را باز میکند و وحشت میکند.
کمی بعد، مونا میبیند که عکسهایش در سایتها منتشر شده است. شک کرده و به یعقوب میگوید. یعقوب خیلی ریلکس برخورد میکند.
مونا در کافهای در کنار خیابان نشسته که قهوه سفارش میدهد. همزمان لیلا از کنارش رد میشود روزنامه را بر میدارد و در کنارش نه، در صندلی میز کناری مینشیند. مونا برای او ماجراها را تعریف میکند. پاسخ لیلا این است که زمان مشکل را حل خواهد کرد.
در ساختمان همه جمع شدهاند. در راهرو و شببخیر میگویند. رفتار مرموزی دارند.
با ورود مونا به آپارتمان،دوباره فکر و خیال درباره بخش دیگر خانه به سراغش میآید.
خانم وولا در اتاقش صحبت میکند. با لهجهای فرانسوی و شراب مینوشد. رو به عکسی سیاه و سفید از یک مرد جوان.
در میانه خواب مونا، مردی با دستکش سیاه میبینیم که درهای خانه را باز میکند و به اتاق خواب او میآید. گوشی اش را بر میدارد. از او عکس میگیرد. مونا چشم باز میکند و تصویر او را میبیند. پیرمردی با موهای سفید و پوسیده، صورتی ترسناک. با هم درگیر می شوند. مونا روی زمین میافتد و او دهانش را میگیرد. مونا آباژور شکسته را روی پیشانی آن مرد میگیرد، برق اتصالی میکند و او را میگرد و روی زمین میافتد.
مونا حالا میفهمد که ممکن است او را کشته باشد. به لیلا زنگ میزند ولی لیلا گوشی را برنمیدارد. با کسی تماس میگیرد. گوشی پیرمرد شروع به زنگ زدن میکند و نام مونا روی آن میافتد. ماسک را بر میدارد و میبیند که آن کسی که خوابیده کسی نیست جز… عمو مظفر؟
لیلا زنگ زده و سوال میپرسد. همزمان یعقوب هم با سر و صدا وارد میشود. مونا دستپاچه است. میگوید کابوس دیدم. یعقوب میخواهد که برایش تعریف کند. چیز دیگری میگوید. میگوید مربوط به گذشته بود. بحث گذشته که میشود نام مظفر را یعقوب بر زبان میآورد. از او تعریف میکند و اینکه مثل انسانها نیست مثل فرشتههاست و آدم خوبی است. از او به خاطر کاری که با عکسهایش کرده است هم عذر میخواهد.
در بازگشت مونا به اتاقش، جنازه نیست!