سریال مستاجر بینقص روایتی شاد و شنگ از یک واقعه جنایی است.
همسایههای یک خانه قدیمی با ورود مونا، رازی را از او پنهان میکنند.
یعقوب همخانه مونا هم رازهایی دارد. مونا و یعقوب هر دو عکاس جنایی هستند.
در این میان جنایتهایی پیش میآید و به طور موازی تحقیقاتی درباره آتشسوزیهای استانبول صورت میگیرد.
داستانها هرچه به هم گره میخورند رازآلودتر میشوند.
در حالی که یعقوب به دنبال کسب خبرهای مربوط به آتشسوزیهاست، مونا با همسایهها بر سر چالش تازه کلنجار میرود. با بازی روانی با آنها میفهمد که دنبال طلا هستند. یعقوب اما در اداره پلیس پروندهها را کش میرود. پروندهای که توی آن میبیند که زهرا شوهرش را در بیمارستان خفه کرده است. مونا میفهمد که همسایهها بدون اطلاع از یعقوب در حال تلاش هستند و اینکه اعتراف میکنند که مظفر را آزاد گذاشتهاند تا او را بیرون کند. در مقابل از حذف او هم خوشحال شدهاند. اما قرار نبوده که کشته شود. کسی که خبر طلاها را داده بوده پدربزرگ یعقوب است. ۳ روز به مونا وقت میدهند تا برود. مونا به سراغ اجاره خانه میرود ولی موفق نیست. مونا با لیلا دیدار میشود. لیلا میگوید اگر نمیخواهی تا آخر عمر از آنها بترسی باید جسد را پیدا کنی. یعقوب ماجراها را به مونا خبر میدهد. مونا به دنبال خبر برای گرفتن امتیازی از روزنامهای که در آن کار میکند میرود. همسایهها دور هم جمع شدهاند و درباره سرنوشت مونا مشورت میکنند. مادام وارد میشود. او را بازی ندادهاند و دعوت نکردهاند. یعقوب در برابر رازی که به مونا میگوید یک راز از او میخواهد. در مقابل قهر مونا، اسم واقعی او را صدا میکند. مانولیا. در همان لحظه پلیس که آشنای مونا است سر میرسد. مونا را صدا میزند تا پرونده را کامل برای او تعریف کند. یک نفر زنگ میزند از سربازپرسی جمهوریت ترکیه در استانبول. مونا احضار میشود. دختری را میبینیم که با مادربزرگش مشغول صحبت است برای رفتن به یک مسابقه انتخاب بازیگر. مادربزرگ از صداهایی میگوید که در آپارتمان میآید. میگوید در این ساختمان یک مرده وجود دارد. حضرت. وقتی سعی میکند از قبر بیرون بیاید به تابوت ضربه میزند. مونا به سراغ بازپرس میرود. او برایش درباره زبان بدن صحبت میکند. در نهایت مشخص میشود که علت احضار او جنایت است. این موضوع باعث ترس و وحشت مونا میشود. دوستانش، یعقوب و پلیس جوان پشت در هستند. کسی به یعقوب زنگ میزند. میپرسد که او را ماتولیا صدا میزند. یواشکی صحبت میکنند. اما پلیس به خاطر زهره سالی سراغ مونا رفته است و نه به خاطر جنایت مظفر در ساختمان. پلیس به او میگوید که ظاهرا نوع مصاحبه آن خبنرگار باعث شده زهره به این موضوع فکر کند که میتواند کاری را که آتشسوزی تمامش نکرده تمام کند. میگوید در مصاحبه گفتهای که: بیگناهها میةونن خودشون عدالت را به دست بیاورند. یعقوب در راه شیله است. میخواد پیش عمویش بروند. مونا اما میگوید میخواهم به خانه بروم. و منصرف شده از نمایش فیلمی که دارند. همزمان از خانه، همسایهها میگویند یعقوب را سرگرم کند تا جند ساعتی به خانه نیاید. مونا میگوید گرسنهاست و از یعقوب میخواهد که رستورا نبروند و بعد از آن به شیله بروند. در یک رستوران در میانه راه میایستند. همسایهها چیزی پیدا میکنند. هنوز پیدا نکرده دعوایشان میشود. یک چمدان است. همان چمدانی که کمی پیشتر، مونا آن را به خاطر آورد؟ شبیه است. همسایه به مونا پیغام میدهد که هنوز باید دنبال خانه باشد. همزمان کسی به یعقوب زنگ می زند. میگوید چرا خبر ندادی؟ یعقوب توضیح میدهد که اگر شک کند چی؟ مونا در دستشیویی کناری سعی میکند گوش کند. یعقوب از مونا میپرسد دوست پسر نداری؟ و طعنه میزند اگر روزی که از خانه بیرون انداختن تورو کنارت نبود از او جدا شو. میفهمیم که مونا هیچ وقت دوست پسر نداشته است. پس از مدتی جر و بحث یعقوب تعریف میکند وقتی کوچک بوده دوست زیادی نداشته چون با لکنت حرف میزده است. خانواده خوبی داشته که همه می خواستند جای ما باشند اما شبها بابای او وقتی مست میشده آنها را خیلی خسته میکرده. من هم لکنت داشتم. وقتی همکلاسیها من را میدیدند مسخره میکردند. همسایهها صندوق را باز میکنند. همان صندوق کودکی مونا است. در شیله که هستند پرده تکان میخورد. به نیت اینکه عمو آنجاست یعقوب وارد میشود. داخل که میروند میبینند که دو چای هست. غذایی تازه خورده شده و یک نفر سیاهپوش در حال فرار است. یعقوب و مونا دنبال او میدوند. در نهایت شلنگی را جلوی پای او میگیرند که میافتد. کیست؟ مرت. کلیدی دارد که میگوید عمو شعیب، پدر بزرگ یعقوب به او داده است تا وقتی از خانه خسته شدم به اینجا بیایم. ساعتی که آن شب دست عمو بوده، الان دست مرت است. مونا در نبود مرت و یعقوب، خاکی را میبیند که انگار محل دفن مظفر است. روی مزار او گوجه فرنگی کاشتهاند. شب، در کوچه مونا از مرت ساعت میپرسد. و اینکه این ساعت را از کجا خریدی؟ مرت میگوید همه جا میفروشند. برای مونا پیغام میآید که جلوی در نمانید. یک روز گذشته فقط.۲ روز وقت داری برای رفتن. بستنیاش میافتد. سوزی با همسرش صحبت میکند میبیند که حلقه را دست نکرده است. با آیهاناینا بیرون رفته و انگشتر دست نکرده است. مرت برادر سوزی وسط دعوا وارد میشود. سوزی سراغ یعقوب رفته و میخواهد مونا را ببیند. میخواهد یواشکی به سراغ پشتبام برود. مونا میگوید نمیتوانم بروم. سوزی به تختخواب بر میگردد و با شوهرش جر و بحث میکند و میخوابد. مونا بعد از دیدن فیلم جنایت زهره، لیلا را به سراغ جنازه در باغ در شیله میفرستد. خوابی میبیند و بیدار میشود و به تاریکخانه یعقوب میرود. به نظر میرسد او هنوز خواب است و در خواب راه میرود. وقتی یعقوب او را به تخت میبرد تازه بیدار میشود و از وحشت جیغ میزند. تازه میفهمد که در تخت خواب یعقوب است. برایش تعریف میکند که آمدی اینجا خوابیدی. رازهایش را میگوید: اول اینکه بابای من مادرم را کشت. من به پلیس گفتم قاتل کیست. برای مدتی نخواستم صدای خودم را بشنوم و حرف نزدم. یعقوب که میخواهد دستش را شانه مونا بگذارد مونا دستش را میگیرد. خودش هم جا میخورد. میگوید وقتی بچه بودم به من جوجه تیغی میگفتند. من بغل کردن کسی را بلد نیستم. نزدیک شدن به آدمها را بلد نیستم. هرکس را که بغل کردم از دست دادم. صبح مونا و لیلا با هم در خیابان هستند. میخواهند به خانه تازهای بروند که مونا اجاره کند. در این میان پلین هنوز در حال آماده شدن برای آدیشن فیلمبرداری است. پدرش مخالف است اما با هم صحبت میکنند و میگوید امتحان کن دخترم. مونا به سایتی که برایش کار میکند میرود. میفهمد باز هم خبرهای تازهای از آتشسوزی رسیده. ویدئوی مربوط به زهره را هم منتشر می کند این ویدئو به دست دادستان میرسد. سوزی در جلسهای اداری است. پلین برای آزمون رفته است. مونا خانه را میگیرد. مونا سراغ مدیرش میرود. میگوید خبر را دیدید؟ میشنود که بله. رئیس روزنامه میگوید ویدئوها را از سایت بردارید. مونا را مواخذه میکند. میگوید دیروز پیش دادستان رفتی حالا این کار را کردی؟ پلین مصاحبه را می دهد. استقبالی نمیشود. به مادرش خبر میدهد. مونا حالش خراب است و به لیلا تماس میگیرد. در موقعیت بدی قرار گرفته. وقتی میگوید که از این خانه میروم و گریه میکند مادام وارد میشود. به او دلداری میدهد. مونا به خانه مادام میرود تا قهوه بنوشند. سوزی هم سر میرسد. ميخواهد به پشتبام برود. مونا میگوید روزی که آمدم اینجا گفتید اطراف پر از شبح هست. جواب میدهد همه ما قربانی هستیم و در عین حال قال. مونا میپرسد شما از اتفاقات در آپارتمان خبر دارید؟ مادام میگوید بله. زندگیهای معمولی در آپارتمانهای خودشان. اما هر زندگی رویههای مخفی هم دارد. این آپارتمان هم. متوجهی؟ مونا میگوید من دیگر هیچ چیزی را متوجه نمیشوم. مادام میگوید واقعیت روشن است. ماسک نمیزند. سوزی و جنید در پشت بام به هم میرسند و دنبال حلقه میگردند. همیت هم سر میرسد. حلقهای روی زمین افتاده است. مونا وارد خانهاش میشود. نردبام را میبیند. بالا میرود و به همسایهها ملحق میشود که میبیند جعبه کودکیاش آنجاست و وسایلش هم همینطور. یعقوب سر میرسد. مونا جعبه را پشتش قایم کرده. و پشت تلویزیون میگذارد. یعقوب میگوید ببین کی آمده. و عمویش همراه اوست. زنده. سرحال.